کمندِ آن سیه زلفت چه زیبا داده بربادم
که تا عرش الهی رفته شور و داد و فریادم
میان سینه زخمی دارم از عشق تو ای مهرو
مگر لایق نبودم بندگی را کردی آزادم؟
به کوی تو به شیدایی شدم مشهور و نامآور
چو فرهادم، ز «شیرین»ی به چاه غم درافتادم
ز عشق تو پدید آمد همه درس وفاداری
ببین، ناخوانده درسم من، که در عشق تو استادم
تویی شیرین و من فرهاد کوهستان غمگینم
که از دست غم و بیاعتناییها به فریادم
من اینک در سلوک هفت شهر عشق جا ماندم
چرا؟! چون با دو چشم مئ پرست تو در افتادم
نشد ویرانهٔ دل زاشتیاقت یک دمی خرّم
شده رنج و سیاهی در غمت تقدیر و بنیادم
#بهناز خرّم
مرا در شعرهایم پیدا کن
مثال نیچه ای به دنبال حقیقت
آنجا که صحبت از اَبَر انسان است
و از بازگشت جاودان.
مرا در شعرهایم پیدا کن
وقتی هر روز یک گره فلسفی ، بیشتر عاشقت می شوم
وقتی چون پیامبری بر دلم هبوط جاودانه کرده ای و
بیخبر زرتشت تن و روحم شدی
و مرا تا مرزهای بی نهایت به اسیری گرفته ای
من روی بازگشت جاودان تو
و فلسفه ی پیش از دمیدن ِ خورشید
در خاموش ترین ساعات
در خلوت ترین مکان موعود
با جادوگر و گدای خود ساخته ، عهد بسته
و تمام آن قوانین دست و پاگیر فلسفه را به سُخره می گیرم، و سرود رقصی دیگر را
با بانگ فریاد خواهی ، هم نوا می کنم
می دانی ، سرود مستانه ی من ، و انسان والای
نیچه در کسر ثانیه ای بهم می رسند
اگر پیامبرم تو باشی
من عاشقانه تمامی قوانین رسیدن به ترا
بر سینه ی هفت آسمان با بانگ رسای دوستت دارم حکاکی کرده ام
وای بر عاشقانی که پایگاهی غیر عشق ندارند
مرا در شعرم هایم پیدا کن.#بهناز خرّم
گل تویی
خار منم
عاشق دیدار منم
رخ تویی عطر تویی
زاهد هوشیار منم
آن که در گوشه ی میخانه
شده مست و خراب
سجده زن بر سر هر سایه ی دیوارمنم
گل تویی خار منم
آن که شد معتکف درگه خمخانه منم
مست و مجنون منم
ساقی و آن یار تویی
گل تویی خار منم
گلبن و گلزار تویی
عاشق دیدار منم
طبیب غمخوار تویی
همیشه بیمار منم.#بهناز خرّم
دوست داشتن هیاهو نیست.
دوست داشتن به حصار کشیدن ندارد.
دوست داشتن دربند کردن نیست
دوست داشتن زندانی کردن ندارد
دوستش که داشته باشی
خودرا عقب تر می کشی
عرصه را برای حضورش مهیاتر می کنی
دوستش که داشته باشی ساکت تر می شوی
و عمیق تر حافظ حرمت ها و بندهای نامرئی ارتباط تان می شوی
دوستش که داشته باشی بگذریم. #بهناز خرّم
((خواهی که غریق بحر عشاق شوی
مشنو ، منگر، مگو،میندش، مباش))
در من هزار شوق دیدن روی تو و
در تو هزار ترفند گریز
باز با بیتی به پرواز در آمدم
از گوشه ی همان کتابخانه ای که
در هر کتابش صدها خاطره از یاد تو را پنهان داشتم
باز این سکوت وحشت زا
و این تنهایی لعنتی
کاش می شد در ابیات غرق شوم
کاش می شد دستت را بگیرم و با تو تا نا کجا آباد
عشق سفر کنم
تو اهل سفری .چرا به شهر درون پر عشقم سفر نمی کنی
تا خود به چشم ببینی که جز تو و نوشته ها و عکس های تو
کسی را به این شهر راه ندادم
تا می دیدی چطور نامت را بدون ترس از رسوایی
بر سر در شهر زده ام
مرا به نشنیدن، ندیدن ، نگفتن تشویق کردی
من غرق دریای پر آشوب عشق توام.#بهناز خرّم
دلدار اگر از در میخانه براند
من مست شوم
تا که مرا باز بخواند
ساقی شوم و مست در این بزم
من از مئ خوش رنگ الستش
یاهو بکشم ، نعره زنم
تا که مرا باز بخواند
دیوار غمم را بشکافم
وین جامه ی تن را بدرانم
آزاد شوم از قفس و باز بر آنم
این خرقه در آتش بتکانم
دیوانه و مجنون به دَرش سر بگذارم
فریاد زنم ، ناله کنم
تا که مرا باز بخواند
دست طلبم دیده به درگاه رساند
من مست شوم ، مست شوم
تا که مرا باز بخواند.#بهناز خرّم
سهم من از تو چه بود؟
غیر یک لحظه تپش یا فریاد
یک نظر دیدن و نادیده ، شدن
سرخی گونه ام و شرم حضور
با لبی خشک و دلی پر ز غرور
سهم من از تو چه بود؟
سهم من از تو فقط ، رسوایی
یا که تجدید غمی پنهانی
سهم من، شوق به هنگام غروب
یا که شبهای پر از آه و قنود
سهم من از تو چه بود؟
یک نظر ، دیدن چشمان تو بود
ساعتی عمر که طی شد به جنون
ای که با روی چو مه پنهانی
تو فقط ، تو فقط سهم منی، می دانی؟!
#بهناز خرّم
در حسرت دیدارِ رُخش پُر تب و تابم
بازیچه ی دستِ هوسِ آن مئ نابم
شیدا شده ام سوی خیالش به همه عمر
رسوا شده ی خانگه و دِیر خرابم
بر من مزن این طعنه که عاشق شده ام باز
من مست و جگر سوخته ی جامِ شرابم
یک شب تو بیا از سَر لطفی به سراغم
صد دام نهادی و ندیدی تو عذابم
خرّم تو بیا. حسرت دیدار رها کن
لب بستی و انگار خموشی ست جوابم.#بهناز خرّم
درباره این سایت